چند شب پیش وقتی یه سوسک لنگ رو کشتم و از کار قاتلیم فارغ شدم
توی راهه تشیع پیکرش به طرف مدفن ابدیش، یعنی سطل زباله آشپزخونه
مثل هر قاتل دیگه ای که ذره ای از آدمیت بو برده و قتل رو از روی غریزه می کنه نه به خاطر حسی سادومازوخیستی؛عذاب وجدان اومد سراغم!!!
بعدش شروع کردم زمزمه کردن توی گوش روح مرحوم مغفور، سوسکه مقتول
البته اگه برای سوسک های بی نوا هم قائل به داشتن روح بشیم!..
بگذریم از اینکه من هنوز توی شیش و بش اینم که خودم روح دارم یا نه ؟
با شرمندگی بدو گفتم :
از این جفا که بر تو کردم زیاد دلخور مباش، دوست من؛
چرا که سفره ای چرب را برای نوادگانت تدارک دیده ام که بیا و ببین!
دور نباشد آن روزی که تخم و ترکه ات زیر خاک با ولعی کامل، دلی از عزا درآورند با گوشت تن من...
خوشم اومد!تلافی قشنگیه!
پاسخحذف